بقچه بی حوصلگی   2009-07-27 18:58:02

دل‌ودماغ هیچ‌کاری را ندارم.از بی‌حوصلگی دیروز بدیدن دوستی آلمانی رفته‌بودم طبق‌معمول حرف از آشوب در ایران شد. گفتم‌وگفتم و آنقدر انرژی گذاشتم تا توانست درک کند چرا در ایران قانون نداریم یا داریم و اجرا نمیشود. بعد گفت این آنگلا مرکل ما را بردارید خوب قوانین را اجرا میکند! ما راهم از شرش خلاص میکنید! گفتم همین آنجلا مرکل شما هم که پایش به ایران برسد و اینهمه بی‌قانونی و خرتوخری را ببیند میشود لنگه‌ی احمدی خودمان. باید از ریشه اصلاح شود. ما باید شروع کنیم به ریشه‌کن کردن بیسوادی و عامیگری. این مستلزم فقرزدایی است و فقرزدایی مسولان دلسوز میخواهد که از خود‌گذشتگی داشته باشند. کجا بیابیم اینها را تازه بر سر کارهم که بیایند برایشان بحران ایجاد میکنند و نمیگذارند برسرکاربمانند. میگفت بهترین چاره کار کنترل و باز کنترل است. باید همیشه بتوان سیاستمداران را کنترل کرد تا تبدیل به دیکتاتور نشوند. برایش مثال هر چه بگندد نمکش میزنند را آوردم بیچاره گیج شده بود ورابطه نمک را با کنترل نمیفمید. منهم دیگر حوصله سروکله زدن با این آدمیان بی‌غم را که مصیبت را در کنترل‌کردن حسابهای بانکیشان از طرف دولت بدلیل خلاف مالیاتی میبینند نداشتم. کیک‌خانگیش را خوردم و دوباره بقچه بی‌حوصله‌گیم را برداشتم و بخانه برگشتم. هنگام خواب در حالیکه دوسه صفحه انتهای کتابم را هزار بار دوباره خواندم, فقط به این فکر میکردم که چه راه درازی در پیش داریم تا به اینجا برسیم که از یک جهان سومی بخواهیم نخست وزیرمان را باخود به کشورش ببرد تا ماهم از دست او نفسی بکشیم. انسان همیشه ناراضی است...

پ ن. همین کنترل کردن حسابهای بانکی موجب خلاف نکردن است. وگرنه این آلمانی‌ها از همه خلاف کارترند.
نوری


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات